مهبدمهبد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

ღ ღ ღ گل پسر ღ ღ ღ

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

هر روز بهتر از ديروز ، اين يه شعار تبليغاتيه كه من در رابطه با پسرك كوچولوي شيطون و بازيگوش خودمون  واقعا ً بهش ايمان آوردم . هر روز پخته تر ، شيرين تر ، شادتر و صد البته بهتر از ديروز . بابا مهدي هر روز ذوق بزرگتر شدنت و دانا تر شدنت رو ميكنه ، هي دوست داره يه جوري سر به سرت بزاره تا عكس العمل هاي جديدت رو ببينه و توي دلش قند آب بشه ، لبخندي از روي رضايت به روي لبش بشينه ، گونه ات رو يه بوسه بزنه و بهت بگه  " قربونش برم ، مرد شده ديگه " توي اينروزها ، خيلي صحبت هايي كردي كه منو و بابا مهدي رو به تعجب وا داشتي ، به اينكه به فكر بيفتيم كه گل پسر ماشالله داره حسابي رشد ميكنه و قد ميكشه و ما چه كنيم كه از رشد فكريش ، بد...
30 مرداد 1392

از تعطيلات برگشتيم

سلااااااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام صد تا سلااااام به همه ي دوستاي مهربون و عزيزاني كه در نبودنمون هم بودن و بهمون سر زدن و چراغ اين خونه رو روشن نگه داشتن ،دلمون براي تك تكتون تنگ شده بود ، بالاخره تعطيلات تقريبا ً دو هفته اي ما به سر اومد و با كلي انرژي برگشتيم . روزهاي خيلي خيلي خوبي بود چون يه مسافرت دسته جمعي به شمال ايران داشتيم و خيلي بهمون خوش گذشت . جاي همتون خالي ..... از همه بهترش اين بود كه توي اين دو هفته دربست در خدمت آقا مهبد بودم از آب بازي تا قائم موشك و گرگم به هوا و عمو زنجير باف بگير تا قصه و شعر و رقص و كتابخواني و بسكتبال و ..... پايه ي ثابت بودم با اين پسرك پر انرژي و چقدر خودم انرژي گرفتم از اينهمه اشتياقي ...
28 مرداد 1392

زيركانه

اين چند روزه چنان مسحور شكر پراني هات و نقل و نبات هايي كه از دهان ِ كوچولوت با چاشني ِ زيركي شدم كه ذهنم اصلا ً كار نميكرد چه جوري اين پست رو برات شروع كنم ، بنابراين با اجازه ي خاله الهه چند تا كلمه ي اول رو از ايشون وام گرفتم و ميخوام چند تا از خاطرات ِ با مزه ي اينروزها رو برات به ديوار اين خونه سنجاق كنم تا بدوني از چه زماني ياد گرفتي زيركانه و با هوشياري به خواسته هات برسي ..... ليوان به دست و با يه لحن ملتمسانه جلو اومدي و گفتي " ماآني يه ذره آب بريز زياد نريزي ها ميحوام آب بازي كنم " دليل انتخاب اين لحن اين بود كه منو فريب بدي كه اجازه ي آب بازي با يه ذره آب صادر بشه ، صد البته كه من با شناختي كه ازت دارم مطمئن بودم كه به يه ...
9 مرداد 1392

تو خودت قند و نباتي

شيرين تر از شهد ، شيرين تر از عسل كه ميگم ، طعم داشتن يه پسر بلبل زبون و بازيگوش و شيطون رو ميگم كه هر روز از قبلش خواستني تر و شيرين تر و صد البته عاقل تر ميشه و من مادر رو بيش از پيش ميكنه عاشق و شيداي خودش ....  ماشالله ، هزار ماشالله ديگه صحبت كردنت كامل شده ، يعني قبل از دو سالگيت هم به خوبي صحبت ميكردي و جمله ميگفتي اما با مكث و كمي درنگ ، اما الان خيلي خوب صحبت ميكني و از اتفاقاتي كه در طي روز افتاده هم تعريف ميكني ، درست مثل يه آدم بزرگ با حركات دستت و قهقهه هاي گاه و بيگاه بين كلامت خيلي خوب از پس ِ دلبري بر مياي و حسابي دل منو و بابا مهدي رو ميبري !!! هنوز حرف "خ" رو بخوبي نميتوني تلفظ كني و توي برخي كلمات "ح " رو جايگزينش م...
7 مرداد 1392

آب تني

دومين ماه تابستون با يه گرماي بي سابقه كه ديگه طاقت فرسا شده از راه رسيده و روزهاي طلايي تابستانمون رو بنام مرداد مزين كرد ، تو كوچولوي من هم مدام از گرما شكايت داري و ميگي گرمه !! و همش درخواست داري كه بابا مهدي ببرت شهرستانك واسه آب تني ..... بابا مهدي هم چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه وفاي به عهد كرد و بردت آبتني كه تو بتوني خوب خنك بشي و كيف كني . روز اولت كه چهارشنبه باشه عصر 4 نسله رفته بوديد صفا يعني تو و بابا مهدي و بابامصطفي و  بابا بزرگ بابا . كلي خوش گذرونده بوديد و عصرت رو  كلا ً به آب تني گذرونده بودي و توپ پرت كردن توي آب . روز دومت هم كه من ( به همراه بابا بهمن و مامان زري و خاله و مهرزاد ) هم از حدوداي ساعت 9 شب بهت...
5 مرداد 1392
1